۱۳۸۸ آذر ۱۶, دوشنبه

كارنامه

تازه رسيده بودم خانه. رفتم توي اتاقم تا لباس هامو عوض كنم كه صداي در اومد. ميدونستم سحر تازه الان ميرسه. مامان داشت توي حال كتاب ميخوند.
-:....سلام مامان!.....
سحر با خستگي سلام كرد. اما مامان بدون هيچ محبتي جواب داد:
-:...سلام!....خسته نباشي....يك لحظه صبر كن...
لحن خشك و كمي خشن مامان كنجكاوم كرد كه چه خبره. براي همين آهسته رفتم سمت در اتاقم و از لاي در نگاه كردم. سحر با بي حالي دكمه هاي مانتو مدرسه اش رو باز كرد و مانتو مقنعه اش رو در آورد و در چنگ گرفت. مامان كتابش رو گذاشت روي ميز و با متانت بلند و و سحر رو كشيد سمت صندلي و نشست رو به روش:
-:...چي فكر كردي؟......فكر كردي اگه روز كارنامه ات رو از من و پدرت مخفي كني تنبيه نميشي؟.....
رنگ سحر پريد. من هم جا خوردم. با اينكه دانشگاهي بودم اما جرئت نميكردم كارنامه ام رو يك روز ديرتر به مامان و بابا نشون ندم! اما سحر......
-:....ناظمتون گفت ده روز پيش بايد ميرفتم كارنامه بگيرم......اما تا جايي كه من يادمه وقتي ازت سراغ كارنامه ات رو گرفتم منو حواله دادي به يكماه ديگه!!!!!
مامان سحر و كشيد سمت خودش و خمش كرد روي ميز و دسته مگس كش رو كه من متوجه نشده بودم روي ميز هست رو بر داشت. همين طور كه آرام ميزد كف دستش گفت:
-:...حالا من ميخوام به خاطر دروغي كه بهم گفتي تنبيهت كنم!.....تنبيه عبرت آموزي برات در نظر گرفتم!....
مامان پيراهن سحر رو بالا زد و شلوار مدرسه اش رو تا وسط رانش كشيد پايين:
-:....البته ميخواستم براي كارنامه ات هم تنبيهت كنم اما پدرت گفته اون با من!
يا حرف پدر روز اول مدرسه ها افتادم:
_:....سحر خانوم!.....امسال هيچ بهانه اي براي نمرات پايينت قبول نميكنم!.....الان دارم بهت ميگم....يا حسابي درس ميخوني يا روز كارنامه حسابي دركوني ميخوري!......
اوههههههههه......چه شب و روز دردناكي رو سحر بايد پشت سر ميگذاشت! سحر با صداي لرزوني معذرت خواهي ميكرد اما مامان حرفش رو قطع كرد:
-:...در دروغ گفتن مختاري اما در تنبيه شدن نه پس حالتتو بهم نميزني.......
مامان دسته مگس كش رو برد بالا و با صداي ويژژژژژژ محكم روي باسن سحر آورد پايين.....سحر دو دستي باسنش رو چسبيد و شروع كرد بالا و پايين پريدن
-:....ووويييييييي.....سوختم....سوختم........ببخشيد.....مامان ......
مامان با تحكم گفت:.....حالت تنبيهتو داشته باش....سريع......
سحر دوباره خم شد. مامان پيراهنشو دوباره زد بالا. جاي ضربه اول وسط باسنش سرخ شده بود. مامان دوره محكم كوبيد.....ويژژژژژژژژژژ.......سحر جيغي كشيد و دستاش محكم گردي باسنشو چسبيد.......آتيش گرفتم.......ببخشيد......خواهش ميكنم.......نميتونم تحمل كنم.....مامان با عصبانيت سحر رو سرجاش خم كرد...يك دفعه ديگه از جات بلند شي به ساناز ميگم بياد دستات رو بگيره.....مامان دستش رو گذاشت روي كمر سحر و سه ضربه خيلي محكم حواله باسن سحر كرد.....شرق...شرق....شرق..... سحر از جا جست و گريه كنان باسنشو چسبيد.....غلط كردم .....ديگه دروغ نميگم.....ببخشيد.....خواهش ميكنم جاي ضربه هاي مگس كش روي باسن سحر سرخ شده بود. مامان صدام زد:...ساناز... بيا اينجا ببينم..... جا خوردم....واقعا مامان ميخواست من دست هاي سحر رو بگيرم. سريع رفتم توي حال:...بله مامان جونم!......مامان سحر رو دوباره خم كرد روي ميز و به من اشاره كرد:....بيا دستاي اين دختر دروغگو رو بگير....ميخوام جزاي دروغش رو بهش نشون بدم!....رفتم رو به روي سحر. سحر هق هق ميكرد. دو دستش رو گرفتم با چشاي خيس نگاهم كرد. مامان هم دستش رو گذاشت روي كمرش و مگس كش رو برد بالا:
-:...كه به من دروغ ميگي......شرررررررررررق.....سحر تكان محكمي خورد و سعي كرد دستش رو آزاد كنه......با اين كار چي فكر كردي؟.....شررررررق.....سحر جيغ كشيد و خواست آزاد شه....مامان نگاه عميقي به باسن سحر كرد و گفت....چه خوب كه جاش ميمونه.....يادت نره دروغ نگي.........بشمار و بگو ديگه دروغ نميگي.....
شررررررررق....جيغ سحر با شماره بلند شد....1........ديگه دروغ نميگم.....
شرررررررق.....تقلاي سحر......2............به خدا ديگه دروغ نميگم.........
شررررررررق........سحر دستش رو از توي دستم كشيد.......3........دروغ نميگم....
شرررررررررق.........4.............جون مامان دروغ نميگم...........
شرررررررررررق................5..........خواهش ميكنم........غلط كنم دروغ بگگم!
مامان مكث كرد:...خوبه.....اگه يه بار ديگه بفهمم دروغ از دهنت در آمده كاري ميكنم تا يكماه نتوني بشيني!....فهميدي؟....ساناز ولش كن.....
تا دست سحر رو ول كردم. دو دستي باسنشو چسبيد و همين طور كه خم بود بلند بلند گريه ميكرد.آهسته رفتم پشتش جاي دسته مگس كش همه جاي باسنش رو رد سرخ گذاشته بود. مامان رفت توي آشپزخانه. يادم ميامد سحر كه كوچكتر بود براي هر دروغي كه ميگفت مامان نوك قاشق فلفل ميريخت توي دهنش. اما حالا كه بزرگتر شده مثل من دروغش با ضربات دسته مگس كش كه باسن رو آش و لاش ميكرد جواب داده ميشد!.....
آهسته رفتم سمتش:...خواهري!......بيا....بيا كمكت كنم بري توي اتاقت.....ميدوني كه در برابر مامان چاره اي جز اطاعت ندارم.....
سحر خودش رو كمي تكيه داد به منو لنگان لنگان رفتيم به سمت اتاقش. وقتي خوابوندمش رو تخت با صداي گرفته اي گفت:...از اتاقم برو بيرون!.....ميخوام تنها باشم!.....
@@@@@@@@@
ساعت 9 بود. زنگ زدم به مريم:.....الو سلام!.....امشب مراسم دركوني خورون داريم!... دوست نداري بياي اينجا؟.......
-:...سلام!...جدا؟......كي؟....
-:....سحر!.......
مريم دوست صميميم بود كه باورش نميشد هنوز هم پدر و مادر هايي هستن كه با زدن دركوني بچه هاشون رو به راه راست هدايت ميكنن!.......با تعجب ميگفت:...وا..... قرن 21 نميشه كه هنوز هم به شيوه قديم بچه تربيت كرد كه!..... براي همين بهش قول داده بودم هر وقت مراسم تنبيه توي خانه امون داير بود يا دعوتش كنم يا تلفن كنم بهش. و من چون ميدونستم در اين روز كسي حق آمدن به خانه ما رو نداره زنگ زده بودم بهش!.... مامان و بابا توي حال داشتن حف ميزدن و بابا تا آنجايي كه من داشتم ديد ميزدم داشت كارنامه سحر رو به دقت بررسي ميكرد ميدونستم داره دو دو تا چهارتا ميكنه كه سحر رو چه جوري تنبيه كنه! كمي از درس هاي فردا با مريم حرف زدم كه صداي بابا رو شنيدم:
-:...سحر بيا اينجا بينم!
سحر در حالي كه هنوز چشماش از گريه ظهر سرخ بود با كمي لنگ زدن آمد جلوي بابا ايستاد:...بله بابا جونم!......
-:.....اين چه نمره هاييه؟....مگه نگفتم اين ترم خبري از بخشش نيست؟.....
-:....راستش...بابا....باور كن.....
-:...ساكت!.....توجيه بدتر از گناه نكن كه تنبيهت بيشتر ميشه!....
با صداي آرومي گفتم:...مريم مثل اينكه مراسم داره شروع ميشه!.....جات خالي!.... صداي بابامو شنيدي؟......اوههههههه.......مريم الان بابام سحرو كشيد سمت خودش!......
سحر تلو تلو خوران نزديك بابا شد:.....بابا غلط كردم!....ترم ديگه درس ميخونم!.... ببخشيد..... نميتونم......نميتونم تحمل كنم..........ببخشيد...........
بابا سحرو خوابوند روي پاش و دامن سحر رو كشيد پايين. شورت سحر رو كامل در آورد و پاهاي سحر رو كه وول ميخوردن و سعي ميكردن سحر رو از روي پاهاي بابا بلند كنن زير پاش نگه داشت. تند تند داشتم اوضاع رو براي مريم توضيح ميدادم. مريم هم از شدت هيجان نفس نفس ميزد و داشت گوش ميداد! بابا توضيح داد:
-: هر نمره كمتر از بيست رو دو ضربه در نضر ميگيرم!
سحر با هق هق پرسيد:...يعني چي؟....
-:...وقتي اولين نمره رو مامانت خوند و من زدم دركونت ميفهمي يعني چي!
مامان آرام نمره رو اعلام كرد:....ادبيات 15!
بابا دستش رو برد بالا و توضيح داد:....5 نمره از بيست كمتره مگه نه؟....پس ده ضربه نوشجان ميكني!.......شتررررررررررررق...........شتررررررررررررق.....
بابا خيلي محكم ميزد. طوري كه مريم هم با شنيدن صداي ضربه ناله ميكرد...آي.... آخ....
خنديدم:...تو چته؟.....تو رو كه نميزنن كه!
مريم:....ساناز!....بابات چه محكم ميزنه!......طفلي سحر......توي چه حاليه؟......
سحر با هر ضربه با دستاش پاهاي بابا رو فشار ميداد و سعي ميكرد پاهاش رو آزاد كنه و گريه كنان ناله ميزد:...آييييييييي..........ببخشيد........مامان.........ببخشيد.........آيييييييي
ده ضربه ادبيات كه تمام شد مامان نمره بعدي رو اعلام كرد:...رياضي 17!
شترررررق........جيغ سحر........شتررررررررق...........اوههههههههه.....شترررررق صداي مريم از پشت گوشي با بغض بود:.....چه قدر ديگه مونده؟....
-:..هه هه هه....تو چي شدي؟.....تا موقعي كه همه نمره هاش خونده بشه و باسنش حسابي كبود شه!...هه هه هه
مريم:...تو چه خبيثي؟ چرا اينقدر خوشحالي خواهرت داره كتك ميخوره؟.....
-:...چون حقشه!....بابا باهاش طي كرده بود!......
شتررررق......آخخخخخخخخ......شترررررررررق.........ووووووي..........ببخشيد.....
@@@@@@@@@@@@
بس كه سحر جيغ و داد ميكرد مجبور بودم با صداي بلند به مريم گزارش لحظه به لحظه بدم. اصلا هم حواسم نبود ممكنه مامان صدامو بشنود!
-:...الو....مريم....ميشنوي؟......الان ديگه سحر نميتونه يه لحظه ساكن باشه .........
ناگهان سايه يه نفر رو بالاي سرم حس كردم. سرمو كه بالا گرفتم يخ كردم. مامان با چهره اي برافروخته بالا سرم ايستاده بود:...داري چه غلطي ميكني؟.....
از شدت هولي كه داشتم بي خداحافظي گوشي رو قطع كردم:.....هيچي؟!
مامان گوشمو گرفت:...كه هيچي ها؟.......
بابا مكث كرده بود. وقتي خشم مامان رو ديد. سحر رو از روي پاش بلند كرد:
-:...خانومم!.....چي شده؟......ساناز چي كار كرده؟.....
سحر با صداي بلند هق هق ميكرد. بابا به سحر نگاه كرد:
-:....تنبيهت تموم شد!......يا ساكت شو يا برو توي اتاقت!
مامان:...نه..........سحر همين جا بمون!.....ساناز داشتن گزارش تنبيه سحر رو به يكي از دوستاشون ميدادن!
بابا اخماش رفت توي هم:.چيييييييييييييي؟.....
دلم مثل دل گنجشك تند تند ميزد. چه غلطي كردم. گوشم كنده شد!.....بابا با چشاي از حدقه در آمده زل زد به چشمام:....مادرت راست ميگه؟....
همين موقع تلفن زنگ زد- به خشك كه اين شانس، مريم الاغ قطع كن!-
مامان گوشي رو برداشت و زد روي آيفون:
مريم:...الو؟....ساناز چي شد؟....چرا قطع كردي؟.....سحر چي شد؟.....الو؟
بابا:...به به!....سلام عليكم!.....پس شما كسي هستيد كه ساناز داشت بهش آمار ميداد؟....
مريم از شدت هولش قطع كرد اما مامان دكمه تكرار رو زد و حرف زد:
-:...الو....مريم خانوم....گوشي دستتون باشه تا بفهمين دوستتون چه طوري تنبيه ميشه!
-:........واييييييييييي...........نه..........
فكرشم نميكردم مامان اين كارو كنه! بابا منو خوابوند روي پاش و باسنمو لخت كرد.
-:...نهههههههه........ببخشيد.......ديگه اين كارو نميكنم..........معذرت ميخوام!.....
مامان رفت از توي اتاقم برس چوبيمو آورد و گذاشت كف دست بابا. بابا هم بي معطلي شروع كرد به زدن....شتررررق....شترق......شترررررررق.......شتررررررق.....
اين قدر درد داشتم كه يادم رفته بود كه مريم هم داره صدامو ميشنوه! درد عمق وجودمو ميسوزوند.......شترررررررق.....ببخشيد.........خواهش ميكنم..........ديگه اين كارو نميكنم........شتررررررررق........شترررررررق.........شتررررررق......شتررررق
مريم:.....بسه....خواهش ميكنم..........تقصير من بود..........من از ساناز خواستم اين كارو كنه.........ببخشيدش.....
مامان:....ببخشيد مريم جان!.......اگه نميتوني صداي ناله دوستتو تحمل كني قطع ميكنم ولي بايد تا آخر تنبيهش ناله كنه دوست جونت.........فعلا خداحافظ
مريم:....نهههههههه.....مامان س...
مامان تلفن رو قطع كرد و آمد جلوم ايستاد:
-:....ديگه نبينم اين كارو كنيا!......شتررررررررررق......خجالت نميكشي؟....شتررررق ديگه آبروي خواهرت رو نميبريا....شتررررررررررق
-:...شترررررررررق....هق هق..........ببخشيد..........شتررررررق....ديگه نميكنم!....
بعد پنج دقيقه بالاخره بابا از زدن دست كشيد.........احساس لهيدگي ميكردم درون باسنم!... خيلي باسنم ميسوخت........سوزشش تا زير دلم حس ميشد.........بابا دستش به باسنم كشيد:
-:....دفعه ديگه اين كارو كني.....اون كسي هم كه داره حرفات رو ميشنوه هم ميارم و اونم تنبيه ميكنم. كاري هم ندارم آبروت جلوي اون بره!.........حالا هم جفتتون از جلو چشمام دور شيد!
من و سحر هر دو لنگان لنگان و با گريه به سمت اتاقامون رفتيم!

۷ نظر: